هیجده ماهگی نهال جون و کابوس واکسن
سلام به شاهزاده هجده ماهه خودم
عزیزم تو هم به مرز یک سال و نیم رسیدی.مبارک باشه خانوم شدنت ،بزرگ شدنت ،شیرینتر شدنت و.....
یک سال و نیم عددیه که تقویم نشون میده ولی خیلی بیشتر از این حرفها به من گذشته.نمیدونم چقدر زیادتر !!!
فقط میدونم خیلی وقته که چیزی به اسم آرامش تو زندگیم نیست .دیگه اسایش هم برام بی معنی شده.
خیلی وقته که اصلا "من" وجود نداره .شبها و روزها یک رنگ شدن.دیگه طعم گس چایی رو حس نمیکنم.همه چیز
شده تکرار و تکرار و تکرار.
زندگیم شده دویدن و هرگز نرسیدن.یک زندگی بی هدف و پر از استرس.درونم یه آشوبیه که فقط خدا ازش خبر داره
شاید اگه مسولیت بزرگ کردنت رو به تنهایی به دوش نمیکشیدم ،اینقدر دل پری نداشتم.فقط تنها چیزی که
آرومم میکنه اینه که بالاخره تو هم یه روز زن میشی ،مادر میشی و درکم میکنی.
عزیز دلم از دستم ناراحت نشو .بذار به حساب یه درد و دل مادر و دختری.آخه من این حرفا رو به کسی نمیتونم
بگم .چون فورا میگن خوب مادر شدی ،وظیفت همینه.ولی از دلم کسی خبر نداره
نهال جونم تو برام دعا کن.دارم کم میارم خسته شدم .من همه چیزم رو به خاطر تو از دست دادم.کارم ،ادامه
تحصیلم ،شهرم ،خانوادم و از همه مهم تر خودم رو.
اما جونم برات بگه از کابوس واکسن 18 ماهگی:
از یک هفته قبل از زدن واکسن مریضی خودم شروع شد.از بس که از این واکسن ترس داشتم.چند روزی بی
دلیل تب کردم.وضعیت معدم بهم ریخت و خلاصه حال خیلی وخیمی داشتم.تازه تو این روزها معنی بی کسی
رو چشیدم.نمیدونی چقدر سخته بچه داری با یه حال خراب.به کسی هم نمیتونستم چیزی بگم .حتی بابا داود
آخه اون اینقدر سرش شلوغه که کاری از دستش بر نمیاد.حتی منوجه مریضی من هم نشده بود
شب قبل از زدن واکسنت تا مرز سکته پیش رفتم .تصور حال تو در فردا داشت دیونم میکرد و اینکه تنهایی
چکار باید بکنم.خلاصه حدود ساعت 10 صبح برا زدن واکسن رفتیم مطب دکتر عالمی.از چند روز قبل دنبال یه
دکتر خوب بودم تا واکسنت رو تو مطب بزنم. با وجود شلوغ بودن مطب تا گفتم برا واکسن اومدم گفت بفرمایید
داخل.خیلی ترسیده بودم.انگار برا مصاحبه کاری داشتم میرفتم.دکتر عالمی یه پزشک مسن و خیلی مهربون
بود.تو روبغل کرد و بوسید و گفت وااااااااااای چقدر نازه ای دختر.گفتم آقای دکتر تب میکنه؟پاش چقدر درد میگیره
؟ خندید و گفت اولا به پاش نمیزنم و اگه تب کرد بیا بگو من از چهل سال طبابتم خداحافظی کنم.!!
انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم .آخه چند نفر بهم گفته بودن که اگه به دست بزنن خیلی بهتره و دردش کمتره.
آقای دکتر گفت مهمترین عارضه این واکسن بی قراری چند ساعنه هست که باید بچه رو به چیزی مشغول
کنید.مثلا پارک یا رفتن به مهمونی.بازم دلم شکست .دلم میخواست مامان و بابام اینجا بودن .چون تو خیلی با
اونها بازی میکنی و دوستشون داری.با حالت بغض از مطب اومدم بیرون.هنوز چند قدمی دور نشده بودم که
مامانم زنگ زد و احوال تو رو پرسید.خیلی خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم.بنده خدا راهه دور و نگران شدنش
رو راضی نیستم.بهش گفتم دارم میرم خونه تا نهال بخوابه.از تب کردنش میترسم .گفت نگران نباش ما داریم
میاییم تهران.واااااااااااااااای باورم نمیشد.میخواستم وسط خیابون جیغ بکشم و بگم خدااااااااااااااجون دوست دارم.
بعدا فهمیدم بابا داوود از قبل با بابا عباس هماهنگ کرده بوده تا من تنها نباشم.
خلاصه اومدیم خونه وتا ساعت 3 حالت خیلی خوب بود .من مرتب برات شیاف میذاشتم.ولی از ساعت سه به
بعد دردت شروع شد .الهی برات بمیرم.یه کم هم گرم شده بودی .37 درجه بود.تنها کاری که میتونستم بکنم
سرگرم کردنت بود تمام عروسک ها رو جلوت گذاشته بودم و باهاشون بازی میکردیم
درد و بلات تو سرم
بمیرم برات دست چپت داغون بود
تا حدود ساعت هفت عصر بی تاب بودی و گریه میکردی.تا اینکه مامان شه شه و بابا عباس رسیدن
بادیدن اونها یک دفعه گریت تموم شد و حالت از این رو به اون رو .باورم نمیشد .حتی دستت رو هم خوب تکون
میدادی.فکر کنم فقط میخواستی منو دق بدی
آخر شب اینقدر سر کیف بودی که ساعت 12شب تازه بازیت گرفته بود
برای کادو هجده ماهگیت هم یه تخته جادویی گرفتم که کلی ازش استقبال کردی
یسنا و ساینا دوستای گل نهال جون
سر عکس گرفتن کنار پرنسس دیگه داشت دعواتون میشد.هر کدوم میخواستین موقع عکس گرفتن حتما کنار پرنسس باشید.(امان از دستتون)
آخرش شما حق میزبانی رو بجا اوردی و صحنه رو ترک کردی(الهییییییییییییی فدات شم)
این روزها یه صدایی همیشه تو خونه به گوش میرسه که با شنیدنش حالمون دگر گون میشه و مرتب میگیم
خدایا شکرت و اون چیزی نیست به جز مامان و بابا گفتن تو که شاید بیش از صد مرتبه تکرارش میکنی
اینقدر این دو کلمه رو قشنگ و واضح میگی که بلند دلمون پاره میشه.مخصوصا کلمه مامان که با بیدار شدنت
من و گم کردنت تو خونه چیزی خواستنت و....مرتب بیانش میکنی و من هر با تو رو بوسه بارونت میکنم و
بهت میگم جان دل مامان .
گاهی اوقات میای و خودت رو بهم میچسیونی و بوسه بارونم میکنی .واااااااااااااای چی بگم از حسی که بهم
میدی.روز به روز هم دایره لغاتت داره بیشتر میشه.چند شب پیش تو ماشین بودیم سرت به شیشه چسبوندی
و گفتی ماه .باورم نمیشد .اره داشتی ماه تو آسمون رو نشون میدادی.اینقدر بوست کردم که داشتی از حال
میرفتی.وقتی هم بهت میگم خورشید کجاست آسمون رو نشون میدی.
تا به سمت در پارکینگ میرسیم ریموت رو یر میداری و دکمش رو میزنی و میگی در در .
فدات شم که جیشت رو هم میگی و فورا میری سمت لگنت تو دستشویی .ولی من جرات ندارم پوشک رو ازت
بگیرم
شیرین کاری هات و پیشرفتهایی که داری اینقدر زیادن که الان که ساعت 3 نصفه شبه زیاد یادم نمیاد.باید برم
بخوابم عزیز دلم .فقط بدون که بینهایت دوستت دارم .
تو عشق پاک و خالص و بینهایت زندگیم هستی که با یک با در آغوش گرفتنت لبریز میشم از تمام آنچه که
میخواستم و تمام خستگی هام به یکباره از بین میروند