نهالنهال، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

دنیای شیرین نهال

هیجده ماهگی نهال جون و کابوس واکسن

1393/9/10 2:50
نویسنده : مامان الی
1,734 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به شاهزاده هجده ماهه خودم

عزیزم تو هم به مرز یک سال و نیم رسیدی.مبارک باشه خانوم شدنت ،بزرگ شدنت ،شیرینتر شدنت و.....

یک سال و نیم عددیه که تقویم نشون میده ولی خیلی بیشتر از این حرفها به من گذشته.نمیدونم چقدر زیادتر !!!

فقط میدونم خیلی وقته که چیزی به اسم آرامش تو زندگیم نیست .دیگه اسایش هم برام بی معنی شده.

خیلی وقته که اصلا "من" وجود نداره .شبها و روزها یک رنگ شدن.دیگه طعم گس چایی رو حس نمیکنم.همه چیز

شده تکرار و تکرار و تکرار.

زندگیم شده دویدن و هرگز نرسیدن.یک زندگی بی هدف و پر از استرس.درونم یه آشوبیه که فقط خدا ازش خبر داره

شاید اگه مسولیت بزرگ کردنت رو به تنهایی به دوش نمیکشیدم ،اینقدر دل پری نداشتم.فقط تنها چیزی که

آرومم میکنه اینه که بالاخره تو هم یه روز زن میشی ،مادر میشی و درکم میکنی.

عزیز دلم از دستم ناراحت نشو .بذار به حساب یه درد و دل مادر و دختری.آخه من این حرفا رو به کسی نمیتونم

بگم .چون فورا میگن خوب مادر شدی ،وظیفت همینه.ولی از دلم کسی خبر نداره

نهال جونم تو برام دعا کن.دارم کم میارم خسته شدم .من همه چیزم رو به خاطر تو از دست دادم.کارم ،ادامه

تحصیلم ،شهرم ،خانوادم و از همه مهم تر خودم رو.

اما جونم برات بگه از کابوس واکسن 18 ماهگی:

از یک هفته قبل از زدن واکسن مریضی خودم شروع شد.از بس که از این واکسن ترس داشتم.چند روزی بی

دلیل تب کردم.وضعیت معدم بهم ریخت و خلاصه حال خیلی وخیمی داشتم.تازه تو این روزها معنی بی کسی

رو چشیدم.نمیدونی چقدر سخته بچه داری با یه حال خراب.به کسی هم نمیتونستم چیزی بگم .حتی بابا داود

آخه اون اینقدر سرش شلوغه که کاری از دستش بر نمیاد.حتی منوجه مریضی من هم نشده بود

شب قبل از زدن واکسنت تا مرز سکته پیش رفتم .تصور حال تو در فردا داشت دیونم میکرد و اینکه تنهایی

چکار باید بکنم.خلاصه حدود ساعت 10 صبح برا زدن واکسن رفتیم مطب دکتر عالمی.از چند روز قبل دنبال یه

دکتر خوب بودم تا واکسنت رو تو مطب بزنم. با وجود شلوغ بودن مطب تا گفتم برا واکسن اومدم گفت بفرمایید

داخل.خیلی ترسیده بودم.انگار برا مصاحبه کاری داشتم میرفتم.دکتر عالمی یه پزشک مسن و خیلی مهربون

بود.تو روبغل کرد و بوسید و گفت وااااااااااای چقدر نازه ای دختر.گفتم آقای دکتر تب میکنه؟پاش چقدر درد میگیره

؟ خندید و گفت اولا به پاش نمیزنم و اگه تب کرد بیا بگو من از چهل سال طبابتم خداحافظی کنم.!!

انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم .آخه چند نفر بهم گفته بودن که اگه به دست بزنن خیلی بهتره و دردش کمتره.

آقای دکتر گفت مهمترین عارضه این واکسن بی قراری چند ساعنه هست که باید بچه رو به چیزی مشغول

کنید.مثلا پارک یا رفتن به مهمونی.بازم دلم شکست .دلم میخواست مامان و بابام اینجا بودن .چون تو خیلی با

اونها بازی میکنی و دوستشون داری.با حالت بغض از مطب اومدم بیرون.هنوز چند قدمی دور نشده بودم که

مامانم زنگ زد و احوال تو رو پرسید.خیلی خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم.بنده خدا راهه دور و نگران شدنش

رو راضی نیستم.بهش گفتم دارم میرم خونه تا نهال بخوابه.از تب کردنش میترسم .گفت نگران نباش ما داریم

میاییم تهران.واااااااااااااااای باورم نمیشد.میخواستم وسط خیابون جیغ بکشم و بگم خدااااااااااااااجون دوست دارم.

بعدا فهمیدم بابا داوود از قبل با بابا عباس هماهنگ کرده بوده تا من تنها نباشم.

خلاصه اومدیم خونه وتا ساعت 3 حالت خیلی خوب بود .من مرتب برات شیاف میذاشتم.ولی از ساعت سه به

بعد دردت شروع شد .الهی برات بمیرم.یه کم هم گرم شده بودی .37 درجه بود.تنها کاری که میتونستم بکنم

سرگرم کردنت بود تمام عروسک ها رو جلوت گذاشته بودم و باهاشون بازی میکردیم

 

درد و بلات تو سرم

بمیرم برات دست چپت داغون بود

تا حدود ساعت هفت عصر بی تاب بودی و گریه میکردی.تا اینکه مامان شه شه و بابا عباس رسیدن

بادیدن اونها یک دفعه گریت تموم شد و حالت از این رو به اون رو .باورم نمیشد .حتی دستت رو هم خوب تکون

میدادی.فکر کنم فقط میخواستی منو دق بدی

آخر شب اینقدر سر کیف بودی که ساعت 12شب تازه بازیت گرفته بود

برای کادو هجده ماهگیت هم یه تخته جادویی گرفتم که کلی ازش استقبال کردی

یسنا و ساینا دوستای گل نهال جون

سر عکس گرفتن کنار پرنسس دیگه داشت دعواتون میشد.هر کدوم میخواستین موقع عکس گرفتن حتما کنار پرنسس باشید.(امان از دستتون)

آخرش شما حق میزبانی رو بجا اوردی و صحنه رو ترک کردی(الهییییییییییییی فدات شم)

این روزها یه صدایی همیشه تو خونه به گوش میرسه که با شنیدنش حالمون دگر گون میشه و مرتب میگیم

خدایا شکرت و اون چیزی نیست به جز مامان و بابا گفتن تو که شاید بیش از صد مرتبه تکرارش میکنی

اینقدر این دو کلمه رو قشنگ و واضح میگی که بلند دلمون پاره میشه.مخصوصا کلمه مامان که با بیدار شدنت

من و گم کردنت تو خونه چیزی خواستنت و....مرتب بیانش میکنی و من هر با تو رو بوسه بارونت میکنم و

بهت میگم جان دل مامان .

گاهی اوقات میای و خودت رو بهم میچسیونی و بوسه بارونم میکنی .واااااااااااااای چی بگم از حسی که بهم

میدی.روز به روز هم دایره لغاتت داره بیشتر میشه.چند شب پیش تو ماشین بودیم سرت به شیشه چسبوندی

و گفتی ماه .باورم نمیشد .اره داشتی ماه تو آسمون رو نشون میدادی.اینقدر بوست کردم که داشتی از حال

میرفتی.وقتی هم بهت میگم خورشید کجاست آسمون رو نشون میدی.

تا به سمت در پارکینگ میرسیم ریموت رو یر میداری و دکمش رو میزنی و میگی در در .

فدات شم که جیشت رو هم میگی و فورا میری سمت لگنت تو دستشویی .ولی من جرات ندارم پوشک رو ازت

بگیرم

شیرین کاری هات و پیشرفتهایی که داری اینقدر زیادن که الان که ساعت 3 نصفه شبه زیاد یادم نمیاد.باید برم

بخوابم عزیز دلم .فقط بدون که بینهایت دوستت دارم .

تو عشق پاک و خالص و بینهایت زندگیم هستی که با یک با در آغوش گرفتنت لبریز میشم از تمام آنچه که

میخواستم و تمام خستگی هام به یکباره از بین میروند

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان آتریسا
10 آذر 93 9:20
سلام الهام جون.سلام نهال عزیز.اول ازهمه هیجده ماهگی دخترطلامون مبارک.ان شااله هیجده سالگیش.دوم ازهمه ازاینکه نهال جون دخترمقاوم وقویی همچون مامانش هست هیچ شکی درش نیست وازاینکه درمقابل واکسنش انقدرمحکم وقوی بوده خوشحالم.... نوشته هات خیلی روم اثرگذاشت .حالتوخوب درک می کنم .درسته که باتنهابودنت شرایط یچه داریت صدبرابرسختتره امابدون بچه داری توهرشرابطی سخته چه درکنارخانواده وچه دورازخانواده ...یادته بهت می گفتم روزها وشبها می آن ومی رن امامن نمی رسم خودموتوآینه نگاه کنم .مادرشدن یعنی ازخودگذشتگی واقعی .تاسختی نکشی مادرشدن برات معتایی نداره .قدرسلامتی خودت وبچه ات روبدون .وقتی سختی می کشی باداون بچه هایی باش که مریضی های ناعلاج دارن و مادرپدرشون حاضرت هزاربرابربارسختی های عالم روتحمل کنندامافقط سلامتی بچه شون روداشته باشن.بازخداروشکرانرژیتو داری صرف سلامتی نهال جون می کنی .تنهایی سخته وبارمسئولیت تنهایی بچه داری وخونه داری سخترولی یادت نره که خداهمیشه وهمیشه درکنارته.صیورباش وپرطاقت.این دوران هم همچون دوران کودکی ونوجوانی و...خودت خواهدگذشت وچه یساکه به این دوران حسرت خواهی خورد.روزی خواهدآمدکه خواهی گفت خوشا اون روزها وخوشا سختی های اون دوران .....دوستت دارم عزیزم
مامان الی
پاسخ
نفیسه مهربونم از اینهمه انرژی که بهم دادی ممنونم. تو برام یه دوست واقعی هستی. امیدوارم لحظه های خیلی خوبی رو همیشه کنار دختر گلت داشته باشی.حرفات خستگی رو از تنم برد .حالا با یه روحیه قوی و با نشاط به زندگیم ادامه میدم .دوستتتتتتتتتتتت دارم
مامان الهام
10 آذر 93 14:46
سلام عزیزم چه دختر نازی دارین خدا حفظش کنه 18 ماهگیت مبارک عزیزم واقعا مادر بودن خیلییییییییییی سخته سخت ترین شیرینی دنیاست کاملا درکتون میکنم منم گاهی کم میارم و فقط از خدا میخوام صبرمو بیشتر کنه عزیزم خوشحال میشم با افتخار لینکتون میکنم
مامان الی
پاسخ
سلام الهام جون قدم رو چشم گذاشتید منم از خدا برای شما سلامتی و صبر خواهانم .دوسسسسسسسسسسسسستتون دارم.سلنا جونم رو ماچ بارون کنید
فرشته مهربون
11 آذر 93 11:35
سلام عشششششششششششقم.چقدر بزرگ شدی.خدا رو شکر از این چالش واکسن هم به سلامت گذشتی.مامان الی حق داری به خدا.ولی عزیزم تو تنها نیتی خدا با تو هست.همیشه صداش کن .
مامان الی
پاسخ
مرسی فرشته مهربون.تو هم برامون دعا کن
مامان آتریسا
17 آذر 93 13:08
سلام عزیزم.خوبی؟بهتری؟نهال عزیزم چطوره؟چندین باربهت زنگ زدم خاموش بودی .خواستم صدای مهربونتوبشنوم .دلتنگتم الهام جون