اولین بستری شدن در بیمارستان
سلام به روی ماهت ،دختر خوشگلم
نمیدونی که گذاشتن این پست و به یاد آوردن اون روزهای سخت چقدر منو ناراحت میکنه ،اما چه میشه کرد
خدا رو شکر این هم گذشت و امیدوارم همیشه شادی و سلامتی تو رو ببینم.اما شرح واقعه.....
همیشه وقتی از کنار مرکز طبی کودکان یا هر بیمارستانی که میدونستم بخش اطفال داره رد میشدم تنم میلرزید
به خودم میگفتم مامان اون بچه هایی که بستری هستن چه حالی دارن .تا اینکه برای خودم هم پیش اومد
یک هفته بعد از تعطیلات عید روز شنبه ظهر بود که احساس کردم سر حال نیستی و نق میزنی .برات ناهار آماده
کردم اولین قاشق رو که خودی ،حالت بهم خورد .الهی برات بمبرم هی میگفتی درد ،درد...
دیگه بهت ناهار ندادم و خوابیدی .تو خواب هم سرفه میکردی .این وضعیت سرفه و حالت تهوع تا شب ادامه داشت
تا اینکه آخر شب بهت شیر عسل دادم تا سرفت بهتر بشه ولی اسهال شدید شدی.بزرگترین اشتباه من و بابا
داوود این بود که نبردیمت بیمارستان.وای که چه شب بدی بود تا صبح اسهال شدید و تشنگی زیادت منو
روانی کرد.هرچی هم میخوردی بالا میوردی.
نهال جون هیچ دردی توی این دنیا بدتر و سنگین تر از تنهایی و بی کسی نیست که من باهاش مواجه بودم
عصر به مامانم زنگ زدم و زدم زیر گریه .نمیتونستم حرف بزنم .فقط گریه میکردم .فقط تونستم بگم نهال مریضه.
غروب بود که دیگه اسهال نداشتی و چون آب بدنت کم شده بود بهم التماس میکردی مامان آب.ولی حالت
تهوعت نگرانم کرده بود . حدود ساعت ده بود که رفتیم بیمارستان لاله و بستری شدی.
بابا عباس و مامان شه شه همون شب از کاشان راهی تهران شدن. آخ نهال اگه بدونی از زمان رگ گرفتن و
سرم زدن به تو تا زمانی که با بدبختی خوابوندمت چی کشیدم.
این چند روز برام چند سال گذشت.الهی درد تو جون من عشقم .
به محض وصل کردن سرم بهت حال تو هم شروع به بهبود کرد و تا ظهر مرخص شدی .
تشخیص دکترت یه عفونت روده ای بود و جالب اینکه دکترت میگفت با اسهال شدیدی که داشتی عفونت
کاملا خارج شده . (قربون خدا برم که حکیمه)
خدا رو شکر بیمارستان لاله همه جور امکاناتی برای بچه های بهونه گیری مثل تو داشت
مامان جون
روزهای سخت میگذرن و خدا همیشه با ماهست و از ما حمایت میکنه
مهم اینه که شکر گزارش باشیم و به یادش