نهالنهال، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

دنیای شیرین نهال

روزهای بهاری دخترم(24 ماهگی)

دختر کوچولوی ناز و خوشگل من در حال سپری کردن آخرین روزهای بهاریه. خودش هم مثل بهار گرم و دلچسبه. این روزها با قد کشیدنش، حرف زدنش ،مدل بازی کردنش ،طرز غذا خودرنش و ...... منو هر روز بیشتر از روز قبل متعجب و البته ذوق زده میکنه حالا دیگه نهالم لباسی که میخوام تنش کنم رو با گفتن این به یا این به نیست خودش انتخاب میکنه ایهلام یا مامان ایهلام (الهام) رو مرتب برای رسیدن به خواسته هاش تکرار میکنه و نمیدونه که با این حالت صدا زدن من قند تو دلم آب میشه عاشق بستنی خوردنه . وقتی که نمیخوام بهش بدم جلوم وا میسه و با دستش اشاره میکنه یه اوچولو حرف زدنش داره روز به روز بیشتر و بهتر میشه.ازش میپرسم : ...
18 خرداد 1394

نهالم دو سالگیت مبارک

نهال زندگیم ،عشقم ،دخترم پا به دنیای دو سالگیش گذاشت و من رو هم با خودش وارد یه دنیایی پر از شیرینی و عشق و شادی کرد.حالا دیگه پرنسس من برای خودش خانومی شده .خدا میدونه که چقدر دوستش دارم .به خاطرش از خودم گذشتم و بعد از این هم از همه چیز خواهم گذشت دلم میخواست مثل پارسال براش یه تولد مفصل بگیرم ولی پای یه نذر وسط بود و برای ادا کردنش از این کار گذشتم . از طرف دیگه دوستان خیلی خوبی داریم که نهال رو خیلی دوست دارن و اصرار داشتن که به خاطر نهال باید دور هم جمع بشیم و یادی از پارسال بکنیم و تولد نهال جون رو بی مراسم نذاریم و ما هم اطاعت امر کردیم و این دوستان گل رو به رستوران سیمرغ دعو...
3 خرداد 1394

ادای یه نذر(توسل به حضرت رقیه)

بسم الحق نمیدونم چیه این حس عجیب مادری .بیشتر به یه جنون شباهت داره چون دیگه جایی برای عقل نمیذاره دلت میخواد همه دنیا برای بچه تو باشه. اصلا دیگه خودت نیستی ،همه چیز بچه ات میشه .میخندی وقتی اون میخنده،گریه ات میشه گریه اون.با خواب اون میخوابی و با بیدار شدنش بیداری.هر وقت اون غذاش رو بخوره تو هم میخوری..... حالا همه اینها به کنار ،میرسیم به موقع بیماری بچه ات.دیگه دنیا و هر چی اطرافت هست رو تاریک میبینی من تو این دو سال که با این جنون زندگی میکنم ،تو این لحظه های خیلی سخت یاد دو تا نازنین میوفتم و با تک  تک سلول های بدنم توسل میکنم حضرت رقیه و حضرت علی اصغر ...
3 خرداد 1394

روزانه های 23 ماهگی نهال جوووون

نهال زندگی من در آستانه دو سالگیه و روز به روز بزرگتر شدن و تکاملش رو به من نشون میده.چیزی که مدتیه منو ذوق زده کرده ،حرف زدن نهال جونه. طوری که ما بهش میگیم طوطی سخنگو.چون هرچی بهش میگیم رو بلافاصله تکرار میکنه.بعضی ها رو کاملا میگه و بعضی ها رو با زبون شیرین بچگیش ادا میکنه مثل: تپو(پتو)    ابس(اسب)    تبسیح(تسبیح)  عبق(عقب)   دابود(داوود)   ماکا(ماکارونی)  کاکا(کاکائو)   باش(بالش)    کپش(کفش)  ..... چندتا کلمه انگلیسی هم بلد شده مثل سیب میگه apple  سلام hello  خداحافظbye ..... عاشق رقصیدن شده این دخمله.با شنیدن هر مو...
19 ارديبهشت 1394

اولین بستری شدن در بیمارستان

سلام به روی ماهت ،دختر خوشگلم نمیدونی که گذاشتن این پست و به یاد آوردن اون روزهای سخت چقدر منو ناراحت میکنه ،اما چه میشه کرد خدا رو شکر این هم گذشت و امیدوارم همیشه شادی و سلامتی تو رو ببینم.اما شرح واقعه..... همیشه وقتی از کنار مرکز طبی کودکان یا هر بیمارستانی که میدونستم بخش اطفال داره رد میشدم تنم میلرزید به خودم میگفتم مامان اون بچه هایی که بستری هستن چه حالی دارن .تا اینکه برای خودم هم پیش اومد یک هفته بعد از تعطیلات عید روز شنبه ظهر بود که احساس کردم سر حال نیستی و نق میزنی .برات ناهار آماده کردم اولین قاشق رو که خودی ،حالت بهم خورد .الهی برات بمبرم هی میگفتی درد ،درد... دیگه بهت ناهار ندادم و خوابیدی .تو خواب هم س...
17 ارديبهشت 1394

دومین بهار با نهال جووووون

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام عشقم ،نهالم عیدت مبارک مامان جون خیلی ازت معذرت میخوام که اینقدر دیر اومدم .باور کن خیلی سعی کردم که به موقع وبلاگت رو به روز کنم ولی جور نشد .خیلی حرف برا گفتن دارم که فکر نکنم بتونم یه دفعه همش رو بزنم وبه همین خاطر بیشتر عکس های خوشگلت رو میذارم. این بهار هم مثل سال قبل یه حس و حال دیگه ای داشت چون یه فرشته خوشگل و نازنازی خونه سرد و ساکت ما رو به بهشت تبدیل کرده بود.من هر چه قدر سرم رو روبه آسمون کنم و به خاطر وجودت خدا رو شکر کنم ،باز هم از عهده شکرش بر نمیام. این هم یه گزارش تصویری از بهار 94 و مهمونی ها و سیزده به در مهمونی خونه خاله ا...
16 ارديبهشت 1394

جمعه های دل انگیز با نهال جون

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام به دخمل شیطونم عزیز دل مامان ،ماشااله هزار ماشااله اینقدر انرژی داری و پر جنب و جوش هستی که دیگه نگه داشتنت تو فضای بسته خونه خیلی سخته . به همین خاطر تا حرف بیرون رفتن از خونه رو میزنیم از خوشحالی جیغ میزنی و میری تو اتاقت و در کمد لباسات رو باز میکنی(دیگه قدت میرسه) و کفشات رو برای من میاری. منم طبق معمول همیشه ضعف میکنم و ماچ پشت ماچ روزهای جمعه چون بابا داوود هم مثل تو نمیتونه توی خونه بمونه برنامه تفریحی داریم .یکی از جمعه ها رفتیم پارک آب و آتش که روبروی پارک طالقان بود و بایه پل خیلی حوشگل بهم وصل شده بود.برای بدو بدو کردن تو عالی بود .مخصوصا اون پل که کف چوبی داشت و از راه رفتن روش و صدا...
17 اسفند 1393